حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد


چو شیشه دل که کشد تیغ از میانش و لرزد

قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل


پر شکسته کشد سر ز آشیانش و لرزد

به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان


چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد

به وحشتی است درین عرصه برق تازی فرصت


که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد

به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم


چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد

اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی


ز ناله رشته کشد مغز استخوانش و لرزد

ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی


چو نبض تب زده برخود تپد زبانش و لرزد

به عرصه ای که شود پرفشان نهیب خدنگت


فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد

خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد


به تن ز موج دود رعشه ناگهان اش و لرزد

گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت


چو شب روی که کند بیم پاسبانش و لرزد

شکسته رنگی عاشق اگر رسد به خیالش


چو شاخ گل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد

غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود


به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد

حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد


چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد